شقایق

همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است: آرام، همیشگی، نزدیک!

بایگانیِ سپتامبر 3, 2008

اول دفتر…

هوالمحبوب

3-2 سال پیش که «امیر میرجینیا» گفت می‏خواهد برای خودش و همسرش وبلاگ راه بیندازد، من هم به سرم زد این کار را بکنم. البته این اولین بار نبود و صد البته آخرین بار هم نبود و در تمام طول این چند سال هم این ایده را جایی گوشه ذهنم داشتم. علت اصلی عدم تحقق این ایده هم در درجه سوم! تنبلی، در درجه دوم وسواس من برای «شروع و انجام کار به بهترین شکل ممکن» و در درجه اول اجتناب ذاتی‏ام از مُد بود. طی چند سال اخیر ایجاد وبلاگ به نوعی مُد و کلاس تبدیل شده بود و در نتیجه من از آن دوری می‏جستم، هرچند که علل درجه دوم و سوم هم بی‏تأثیر نبودند. به موارد فوق این را هم اضافه کنید که از نظر من ایجاد وبلاگ به عنوان یک دفترچه یادداشت شخصی صرف، اصولا کار بیهوده‏ایست و وبلاگ باید محیطی برای ارتباط مفید با دیگران و تضارب افکار باشد و برای ایجاد چنین محیطی باید ایده‏های نو و جذابی هم داشت….

خلاصه، اینها گذشت تا حدود 14 ماه پیش که من و همسرم متوجه شدیم مسافری در راه داریم. همان موقع به سارا پیشنهاد کردم وبلاگی ایجاد کنیم و اخبار مربوط به فرزند در راهمان را در آن قرار دهیم تا هم دوستان بتوانند خبر بگیرند و هم با ثبت مواردی چون گزارشهای سونوگرافی، جواب تستهای مختلف پزشکی و… تا زمان تقریبی تولد، گزارش تولد، عکسهای مختلف در طول زمان و… به نوعی دفترچه خاطراتی برای فرزندمان ایجاد کرده باشیم. سارا هم زرنگی کرد و این پیشنهاد را عملی کرد ولی با یک تغییر کوچک: باز هم من نبودم!

طی حدود یک سالی که گذشته است همسر گلم به خوبی وبلاگش را چرخانده و هرچه دل تنگش می‏خواسته در آن نوشته است. من هم گهگاهی به آن سر زده و گوشه‏ای از حرف دلهایش را که تازه فهمیده‏ام بعضی از آنها را از من هم پنهان می‏کند- خوانده‏ام، اما وبلاگ دیگران که برای آدم تُنبان نمی‏شود!

3-2 ماهی پیش بود که پس از گپ و گفتی با دوست خوبم «وحیدو» شاخ غول را شکستم و این بلاگ را ثبت کردم و البته 3-2 ماه هم گذشت تا لوگوی بلاگ آماده شود و چند هفته هم تا مطلبی نگاشته گردد. طی این دوره گذشته مطالب متنوعی به عنوان مطلب افتتاحیه به ذهنم خطور کرده بود که اکثرا مناسبتی بود و این اواخر به ماجرای تصادف شدیدمان در جاده چالوس، تولد حضرت مولی علی، نیمه شعبان و… هم رسید، ولی هیچکدام عاقبت به خیر نشد! در نتیجه فکر کردم نوشتن همین تاریخچه! کوتاه هم برای شکستن طلسم بلاگر شدن بنده شاید کافی باشد.

بنا دارم در این محیط جدید درباره علایق و حرف دل‏هایم بنویسم و صد البته توقع دارم دوستان و همراهانی پیدا کنم تا بتوانیم محیطی ایجاد کنیم که در آن ضمن تبادل آرا، عقاید و تجربیات، به بالندگی فکری، علمی و سلیقه‏ای یکدیگر و همچنین کسب مهارتهای اجتماعی کمک نماییم .

با عنایت به این نکات سعی خواهم کرد در این محیط از دانش طب (مدرن، سنتی و مکمل)، ادبیات، سینما و از همه مهمتر «فرصتهای با هم بودن» بگویم و در این راه متواضعانه دست دوستی به سوی شما دوستان خوبم دراز می‏کنم، به این امید که پیوندم با دوستان سابق محکم‏تر گردد و پیوندهای جدیدی نیز متولد شوند. پس بنویسید، بپرسید و نظر بدهید.

به زمستان سوگند

و قسم بر همه آنچه ز نو می‏روید

که شقایق گلی از باغ بهشت

و دلش پرخون و هستی‏اش کوتاه است

پس بیا تا به عیادت برویم

نکند ما خرداد

همه افسوس و تألم باشیم.

منتظر: ناصر رضایی‏پور