شقایق
همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است: آرام، همیشگی، نزدیک!بایگانیِ سپتامبر 19, 2008
پرنده پر
دوشنبه نوزدهم رمضان 1428 ( نهم مهر ماه 86) ساعت 7 صبح با صدای تلفن همراهم از خواب بیدار میشوم. من که شب گذشتهاش خوب نخوابیدهام به سختی و با بیمیلی پاسخ میدهم. آن سوی خط صدای خسته و لرزان مردی آشناست که بطور غریبی شمرده حرف میزند. سلام و احوالپرسی و عذرخواهی از اینکه صبح زود بیدارم کرده است. بعد از آن هم احوالپرسی همسر و پدر و مادر و… و همین طور که پیش میرود ضرباهنگ کلامش تندتر و تندتر میشود. صدایش انگار که دارد جان میکند تا از گلویش خارج شود پر از لرزش است. میگوید: «خواستم بگویم دیگر لازم نیست سهشنبهها بروی جمکران دعا کنی و شفا بخواهی…». تا همین جا کافیست. تمام علامت سؤالهایم یکباره محو میشوند. یک دفعه نگرانی هایم فروکش میکنند. زبانم از ادامه تعارفات احمقانه روزمره خفه میشود. حالا تمام بار ذهنیام متوجه قفسه سینهام میشود. گنجشک درون قفس وحشیانه و بیرحمانه خود را به دیوارها میکوبد….
صدای آن سوی خط انگار دوندهای که چند لحظه تمام زورش را زده و ناگهان خود را بسیار عقب تر از دیگران دیده به ناگاه در خود فرو میافتد. دیگر کلامی نیست، سکوت و سکوت و سپس هق هق. صدای این سو هم تجسم چارپای در گل مانده، مبهوت و خسته و درمانده. گنجشک درون قفسه سینه هم انگار خسته و ناامید و زخمی کم کم پا پس میکشد و در کنج خود میخلد.
آری، «مریضه منظور» شب قدر نوزدهم شفایش را گرفته و بلافاصله هم مرخص شده است. حالا یک مادر از مادرهای دنیا کم، یک ستون از ستونهای دنیا گُم، یک مرغ عشق از این قفس پَر.
خوش به حالش. مریم- این مادر جوان ساده خجول روستا زاده- چه تقدیری داشت. این بلیط یک سره چه شبی به دستش داده شد. این روح خسته چه شبی از این قفس خرد و در هم کوفته پرکشید، از این تن رنجور شلاق خورده. یک مادر کم، یک ستون گُم، یک پرنده پَر و اکنون من، متحیر و گیج، و گُم. کداممان قرار بود برای دیگری دعا کند؟! کداممان قرار بود شفای دیگری را طلب نماید؟! قرار بود من 40 شب در جمکران برایش دعا کنم و شفا بگیرم؟ برای آن مسافر شب نوزدهم؟! یا آنکه او رسول هدایت من بود و من قرار است شفای خود را جستجو کنم؟ این خواب آلود روز نوزدهم و روز قبل و روزهای بعد آن.
بیمار، فراوان و طبیب، حاذق. تقدیر چیست؟ شفا کدام است؟
حافظ وظیفه تو دعا کردن است و بس در بند آن مباش که نشنید یا شنید